مست الست

حسنعلی پدرثانی
hsnpedar@yahoo.com

شبیه مادرت که نبودی
بايستي به پدر , شایدم به پدر بزرگت رفته باشی , لاغر و نحیف با دستانی بلند و کشیده .
بهتر که نگاهت کردم .
جذبه ات از هر آدم بزرگی که تا به حال دیده بودم بیشتر بود .
خیلی راحت و حتی مشتاق دست مادرت رو ول کردی و خودت اومدی و با کیف کوچولویت رفتی توی صف کلاس اولیها ایستادی .
اول " الف "
همونی که من مبصرش بودم .
ناظم , چند تا از ما کلاس پنجمی ها رو انتخاب کرده بود تا بعد از مراسم صبحگاهی همراهتون تا توی کلاس بیاییم و وقتی معلمتون اومد خودمون برگردیم .
اون روز عباس رضایی پشت سرت ایستاد . خوب میشناختمش . همسایه مون بود .
پسر توخسی بود که لنگه نداشت . چون حوصله اش سر رفته بود مدام با بند بلند کیفت ور میرفتو هی اونو میکشید .
وقتی متوجه شدی , خیلی آروم کیفت رو از روی کولت در آوردی و روی زمین گذاشتی تا اون هر کاری میخاد بکنه .
ولی عباس از حرصش موقع تموم شدن مراسم و رفتن به کلاس یه لگد محکم به کیفت زد و چند متر اونطرفتر پرتش کرد .
از این کارش لجم گرفت .
سر کلاس منتظر شدم .
تا یه ذره سر و صدا کرد . رفتم بالای سرش و ...
قایم , زدم پشت سرش .
چون انتظار همچین چیزی رو نداشت , کله اش محکم خورد لبه نیکمت چوبی و ...
اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه .
گوشه پیشونی اش رو گرفت . نشکست , اما کبود شد و اندازه یه تخم مرغ کوچیک باد کرد .
آقا زد زیر گریه .
دستشو گرفتم و رفتیم طرف دفتر .
مدیر و ناظم و چند تا از معلم ها پریدن بیرون ...
افتادن به جون من ... و پند و اندرز شروع شد
. . . بابا بچه رو که نباید زد و . . . تو همچین حقی رو نداشتی و . . . چرا این کار رو کردی و . . .
. . . خلاصه . . .
از مبصری خلع شدم .
زنگ تفریح که شد , ناراحت همون اول پله های ورودی ساختمون مدرسه , توی حیاط بزرگه نشستم .
توی فکر بودم که احساس کردم کسی پهلویم نشست . رومو برگردوندم .
دیدم تویی .
گفتی :
_ اگه یه قصه میگفتی همه ساکت گوش میدادیم .
_ کدوم قصه ؟ . . . قصه بلد نیستم .
_ ماهی سیاه کوچولو رو میگفتی . .
_ نشنیدمش .
_ همونی که چون سیاه بود جای چشم ماهیهای کوچیک دیگه وا میستاد تا ماهی گنده ها نخورندشون .
_ گفتم که نشنیدم . . . نخوندمش .
_ وقتی بخونی میبینی بعضی وقتا رنگ سیاه بد نیست .
از اینکه مثل فیلسوفا حرف میزدی خنده ام گرفت .
گفتم :
_ مثل تخته سیاه . . . نه ؟ . . . اما اگه گچش سفید نباشه که نمیشه ؟
_ شما چه رنگی رو دوست داری ؟
_ آبی . . . . . توچی ؟
از سر جاش بلند شد و حالت خداحافظی گفت :
_ قرمز . . . میدونی چرا ؟
همون طور که دور میشد پرسیدم :
_ چرا ؟
صداشو ضعیف شنیدم که گفت :
_ چون میشه هدیه اش داد .
باز رفتم تو فکر .
راست راستی پسر عجیبی بودی .
من هم بلند شدم
رفتم نبش سه کنج دیوار مدرسه که این طرفم زمین بازی بود اون طرفم هم حیاط خلوتی که آبخوری و توالتها , ردیف , کنار هم قرار گرفته بودن .
دور و ور و نگاهی انداختم تا پیدات کنم .
آها . . . رفته بودی پیش همکلاسیهای خودت .
چون دیدی همشون در حال لنبوندن هستند تو هم یه قازی نون پنیر از توی جیب ورقلمبیده شلوارت دراوردی و فقط یه گاز زدی و بقیه اش هم بخشیدی به اونها . اونوقت اومدی و از جلوی من رد شدی و رفتی طرف توالت ها .
کنار باغچه کوچیکه که تنها صاحبش سه تا درخت انار کج و کوله بود , ایستادی .
خم شدی و لب زاویه باغچه نشستی .
بدون هیچ تکونی .
پنج دقیقه , ده دقیقه , . . . یه ربع .
زنگو زدند .
تقریبا همه رفتن توی ساختمون , ولی تو باز کنار باغچه نشسته بودی . چون پشتت به من بود نمیفهمیدم چکار میکنی .
بالاخره پا شدی تا بری سر کلاست . سریع رفتم پشت نرده هایی که بچه ها دوچرخه ها شونو به اون قفل و زنجیر کرده بودن , قایم شدم .
تو هم بدون اینکه من رو ببینی رد شدی و رفتی .
پشت سرت زود بلند شدم و رفتم لب باغچه .
دقیقا رفتم همون زاویه ای که نشسته بودی .
آخه میخواستم ببینم این همه وقت چکار میکردی ؟
ولی هیچ چیز خاصی نبود .
فقط یه چاله خاکی بود که آب پسماند آب سرد کنی که توی ساختمون بود بوسیله یه لوله باریک از اون جا خارج میشد و به باغچه میریخت . چند تا هم از این پشه هاایکه روی آب سر میخورن روی اون وول میخوردن , همین .
پیش خودم گفتم : خوب ما رو سر کار گذاشتیا .
اصلا همش تقصیر این داداش بزرگه ام , آقا مرتضاس . اگه اون نمی گفت عمرا , تو نخ بچه ایی مثل تو میرفتم .
همین دیروز عصر بود .
گفتم سرکار جدیدش که نزدیک مدرسه اومده , سری بزنم .
ولی بیشتر دوست داشتم بر و بچه ها منو ببینند تا پز بیام و بگم , داداش مرتضام اینجا رئیسه .
درست , نزدیک میدونگاهی بغل نونوائی یک کانتینر بزرگ دیگه گذاشته بودن .
روی یه پارچه سفید هم با رنگ قرمز, درشت نوشته بودن " واحد سیار اهداء خون هلال احمر ( واحد قائنات ) " .
تا خواستم برم تو . . .
دیدم تو شل و ول اومدی بیرون .
متعجب خودمو به آقا مرتضی رسوندم و گفتم :
_ سلام
_ سلام آقا مهدی . . . چطوری ؟ چه عجب از این طرفا ؟
_ همین جوری . . . رد میشدم . . . زن داداش چطوره ؟
_ خیلی ممنون , خوبه . . . چه خبرا ؟
_ هیچی . . . این پسره این جا چکار میکرد ؟
_ کدوم پسره ؟ . . . میشناسیش ؟
_ آره توی کلاس منه . من مبصرشونم .
_ جدا . . . . . . پس , یکی پیدا شد اینو بشناسه . . . بابا , این ما رو کچل کرده . . . از وقتی اومدیم این محله , هر روز عصر میاد اینجا و هی میگه
" من میخوام خون هدیه بدم " هر چقدر هم بهش میگیم : آخه عزیز من شما سنتون برای این کار کمه . ایشالا بزرگتر که شدی , چشم . . .
. . . ولی این حرفها به خرجش نمیره . . .
_ خون بده ؟ . . . لابد از این آب پرتقالا که بعدش میدن خوشش میاد .
_ اتفاقا من هم همین فکر رو کردم . . . ولی وقتی براش آوردم هم عصبانی شد و هم خیلی ناراحت گذاشت رفت . اما امروز دوباره پیداش شد . امروز که میگفت : " اگه میگید زیادش برام ضرر داره یه کم بگیرید . قول میدم تا بزرگ بزرگ نشدم نیام " . . . توی مدرسه چه جوریه ؟
_ نمیدونم توی کلاس که خوبه . . .
ولی توی دلم گفتم " باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش باشه "

توی همین فکرا رفتم سر کلاس .
زنگ تفریح دوم شد .
زنگو که زدن خواستم برم سر کلاس که ناظم توی راهرو مثل اینکه منتظرم باشه تا منو دید گفت :
_ آقای , بزن بهادر .
با خجالت فقط سرمو پایین انداختم .
دستی روی موهای سرم زد و گفت :
برو دم در مدرسه . . . برادرت اومده کارت داره . . . خیلی وقته وایستاده .
دلم آروم شد .
دویدم رفتم دم در بزرگه .
آقا مرتضی تا منو دید گفت :
_ کجایی ؟
_ هیچی . . . دنبال ماموریت بودم .
_ ماموریت ؟
همون پسره دیگه .
خندید و گفت :
_ فهمیدم . . . راستی خواستم بگم امروز همه خونه ما دعوتن . یه وقت خونه خودتون نری . بعد مدرسه بیا خونه ما .
_ اخ جون امر . . .
یه دفعه زیر پام تکون خورد . . . لرزید .
لبخند از روی لب هر دومون پرید .
بعد از یه لرزش خفیف شروع شد . . .
صدای ترک خوردن دیوارها مثل شکستن استخوانها بود .
قاب پنجره ها میزد بیرون و شیشه ها با صدای زیاد روی زمین پخش میشد .
نا خود آگاه از ساختمون مدرسه فاصله گرفتم و رفتم وسط خیابون .
صدای جیغ زنها که سر برهنه از توی خونه هاشون بیرون میزدن با صدای فریاد مردهائیکه داد میزدند :
_ زلزله . . . . زلزله .. .. بیایین بیرون . . .. قاطی شده بود .
طرف راست , سقف مدرسه ریخت .
آقا مرتضی از روی نرده و در بزرگه پرید و رفت توی مدرسه .
اولش فقط چند تا از بچه ها با سر و صدا بیرون میامدند .
نمیدونم چرا گریه ام گرفت .
اما یه دفعه یاد تو افتادم . یه چیزی بهم میگفت حتما لب باغچه هنوز نشسته ای .
با آستینم اشک چشمامو پاک کردم و خلاف حرکت جمعیت بچه هایی که بیرون میامدن , به سختی اونها رو هل دادم و کناری زدم .
از روی آجر و میون گرد و خاکی که طرف راست مدرسه بود خواستم خودمو به حیاط پشتی برسونم . یه دفعه صدای آقا مرتضی رو شنیدم که فریاد میزد :
_ کجا میری . . . . . ؟
_ دوستم توی حیاطه . . .
آقا مرتضی اومد کمکم . . . کمی بغلم کرد .
رفتیم توی حیاط بزرگه و بعد هم حیاط کوچیکه .
تموم دیوار توالتها و قسمتی از دیوار مدرسه ریخته بود توی باغچه . دو تا از درخت انارها کاملا خورد شده بود .
شروع کردم به کنار زدن انبوه آجرهایی که توی باغچه بود .
آقا مرتضی هم دست بکار شد و اونها رو به سرعت به کناری پرت میکرد .
وقتی دستتو اون زیر پیدا کرد , من دیگه نتونستم ادامه بدم .
عقب عقب رفتم و اون وسط حیاط وایستادم به گریه کردن .
دو نفر دیگه هم پیدا شدن و رفتن کمک آقا مرتضی .
وقتی درت میاوردن هنوز تکون میخوردی .
سه نفری بلندت کردن . . . .
. . . .

از جلوی من که میبردنت نگاهم به تن لاغر و نحیفت افتاد . . . . با اون دستهای بلند و کشیده .
پر بود از جای نیش پشه ها . . . .
. . . .

. . . . پشه ها . . . . .

فهمیدم .

پس تو این گوشه . . . . رنگ قرمز رو هدیه میدادی .




پایان





 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33102< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي