|
شبیه مادرت که نبودی بايستي به پدر , شایدم به پدر بزرگت رفته باشی , لاغر و نحیف با دستانی بلند و کشیده . بهتر که نگاهت کردم . جذبه ات از هر آدم بزرگی که تا به حال دیده بودم بیشتر بود . خیلی راحت و حتی مشتاق دست مادرت رو ول کردی و خودت اومدی و با کیف کوچولویت رفتی توی صف کلاس اولیها ایستادی . اول " الف " همونی که من مبصرش بودم . ناظم , چند تا از ما کلاس پنجمی ها رو انتخاب کرده بود تا بعد از مراسم صبحگاهی همراهتون تا توی کلاس بیاییم و وقتی معلمتون اومد خودمون برگردیم . اون روز عباس رضایی پشت سرت ایستاد . خوب میشناختمش . همسایه مون بود . پسر توخسی بود که لنگه نداشت . چون حوصله اش سر رفته بود مدام با بند بلند کیفت ور میرفتو هی اونو میکشید . وقتی متوجه شدی , خیلی آروم کیفت رو از روی کولت در آوردی و روی زمین گذاشتی تا اون هر کاری میخاد بکنه . ولی عباس از حرصش موقع تموم شدن مراسم و رفتن به کلاس یه لگد محکم به کیفت زد و چند متر اونطرفتر پرتش کرد . از این کارش لجم گرفت . سر کلاس منتظر شدم . تا یه ذره سر و صدا کرد . رفتم بالای سرش و ... قایم , زدم پشت سرش . چون انتظار همچین چیزی رو نداشت , کله اش محکم خورد لبه نیکمت چوبی و ... اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه . گوشه پیشونی اش رو گرفت . نشکست , اما کبود شد و اندازه یه تخم مرغ کوچیک باد کرد . آقا زد زیر گریه . دستشو گرفتم و رفتیم طرف دفتر . مدیر و ناظم و چند تا از معلم ها پریدن بیرون ... افتادن به جون من ... و پند و اندرز شروع شد . . . بابا بچه رو که نباید زد و . . . تو همچین حقی رو نداشتی و . . . چرا این کار رو کردی و . . . . . . خلاصه . . . از مبصری خلع شدم . زنگ تفریح که شد , ناراحت همون اول پله های ورودی ساختمون مدرسه , توی حیاط بزرگه نشستم . توی فکر بودم که احساس کردم کسی پهلویم نشست . رومو برگردوندم . دیدم تویی . گفتی : _ اگه یه قصه میگفتی همه ساکت گوش میدادیم . _ کدوم قصه ؟ . . . قصه بلد نیستم . _ ماهی سیاه کوچولو رو میگفتی . . _ نشنیدمش . _ همونی که چون سیاه بود جای چشم ماهیهای کوچیک دیگه وا میستاد تا ماهی گنده ها نخورندشون . _ گفتم که نشنیدم . . . نخوندمش . _ وقتی بخونی میبینی بعضی وقتا رنگ سیاه بد نیست . از اینکه مثل فیلسوفا حرف میزدی خنده ام گرفت . گفتم : _ مثل تخته سیاه . . . نه ؟ . . . اما اگه گچش سفید نباشه که نمیشه ؟ _ شما چه رنگی رو دوست داری ؟ _ آبی . . . . . توچی ؟ از سر جاش بلند شد و حالت خداحافظی گفت : _ قرمز . . . میدونی چرا ؟ همون طور که دور میشد پرسیدم : _ چرا ؟ صداشو ضعیف شنیدم که گفت : _ چون میشه هدیه اش داد . باز رفتم تو فکر . راست راستی پسر عجیبی بودی . من هم بلند شدم رفتم نبش سه کنج دیوار مدرسه که این طرفم زمین بازی بود اون طرفم هم حیاط خلوتی که آبخوری و توالتها , ردیف , کنار هم قرار گرفته بودن . دور و ور و نگاهی انداختم تا پیدات کنم . آها . . . رفته بودی پیش همکلاسیهای خودت . چون دیدی همشون در حال لنبوندن هستند تو هم یه قازی نون پنیر از توی جیب ورقلمبیده شلوارت دراوردی و فقط یه گاز زدی و بقیه اش هم بخشیدی به اونها . اونوقت اومدی و از جلوی من رد شدی و رفتی طرف توالت ها . کنار باغچه کوچیکه که تنها صاحبش سه تا درخت انار کج و کوله بود , ایستادی . خم شدی و لب زاویه باغچه نشستی . بدون هیچ تکونی . پنج دقیقه , ده دقیقه , . . . یه ربع . زنگو زدند . تقریبا همه رفتن توی ساختمون , ولی تو باز کنار باغچه نشسته بودی . چون پشتت به من بود نمیفهمیدم چکار میکنی . بالاخره پا شدی تا بری سر کلاست . سریع رفتم پشت نرده هایی که بچه ها دوچرخه ها شونو به اون قفل و زنجیر کرده بودن , قایم شدم . تو هم بدون اینکه من رو ببینی رد شدی و رفتی . پشت سرت زود بلند شدم و رفتم لب باغچه . دقیقا رفتم همون زاویه ای که نشسته بودی . آخه میخواستم ببینم این همه وقت چکار میکردی ؟ ولی هیچ چیز خاصی نبود . فقط یه چاله خاکی بود که آب پسماند آب سرد کنی که توی ساختمون بود بوسیله یه لوله باریک از اون جا خارج میشد و به باغچه میریخت . چند تا هم از این پشه هاایکه روی آب سر میخورن روی اون وول میخوردن , همین . پیش خودم گفتم : خوب ما رو سر کار گذاشتیا . اصلا همش تقصیر این داداش بزرگه ام , آقا مرتضاس . اگه اون نمی گفت عمرا , تو نخ بچه ایی مثل تو میرفتم . همین دیروز عصر بود . گفتم سرکار جدیدش که نزدیک مدرسه اومده , سری بزنم . ولی بیشتر دوست داشتم بر و بچه ها منو ببینند تا پز بیام و بگم , داداش مرتضام اینجا رئیسه . درست , نزدیک میدونگاهی بغل نونوائی یک کانتینر بزرگ دیگه گذاشته بودن . روی یه پارچه سفید هم با رنگ قرمز, درشت نوشته بودن " واحد سیار اهداء خون هلال احمر ( واحد قائنات ) " . تا خواستم برم تو . . . دیدم تو شل و ول اومدی بیرون . متعجب خودمو به آقا مرتضی رسوندم و گفتم : _ سلام _ سلام آقا مهدی . . . چطوری ؟ چه عجب از این طرفا ؟ _ همین جوری . . . رد میشدم . . . زن داداش چطوره ؟ _ خیلی ممنون , خوبه . . . چه خبرا ؟ _ هیچی . . . این پسره این جا چکار میکرد ؟ _ کدوم پسره ؟ . . . میشناسیش ؟ _ آره توی کلاس منه . من مبصرشونم . _ جدا . . . . . . پس , یکی پیدا شد اینو بشناسه . . . بابا , این ما رو کچل کرده . . . از وقتی اومدیم این محله , هر روز عصر میاد اینجا و هی میگه " من میخوام خون هدیه بدم " هر چقدر هم بهش میگیم : آخه عزیز من شما سنتون برای این کار کمه . ایشالا بزرگتر که شدی , چشم . . . . . . ولی این حرفها به خرجش نمیره . . . _ خون بده ؟ . . . لابد از این آب پرتقالا که بعدش میدن خوشش میاد . _ اتفاقا من هم همین فکر رو کردم . . . ولی وقتی براش آوردم هم عصبانی شد و هم خیلی ناراحت گذاشت رفت . اما امروز دوباره پیداش شد . امروز که میگفت : " اگه میگید زیادش برام ضرر داره یه کم بگیرید . قول میدم تا بزرگ بزرگ نشدم نیام " . . . توی مدرسه چه جوریه ؟ _ نمیدونم توی کلاس که خوبه . . . ولی توی دلم گفتم " باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش باشه "
توی همین فکرا رفتم سر کلاس . زنگ تفریح دوم شد . زنگو که زدن خواستم برم سر کلاس که ناظم توی راهرو مثل اینکه منتظرم باشه تا منو دید گفت : _ آقای , بزن بهادر . با خجالت فقط سرمو پایین انداختم . دستی روی موهای سرم زد و گفت : برو دم در مدرسه . . . برادرت اومده کارت داره . . . خیلی وقته وایستاده . دلم آروم شد . دویدم رفتم دم در بزرگه . آقا مرتضی تا منو دید گفت : _ کجایی ؟ _ هیچی . . . دنبال ماموریت بودم . _ ماموریت ؟ همون پسره دیگه . خندید و گفت : _ فهمیدم . . . راستی خواستم بگم امروز همه خونه ما دعوتن . یه وقت خونه خودتون نری . بعد مدرسه بیا خونه ما . _ اخ جون امر . . . یه دفعه زیر پام تکون خورد . . . لرزید . لبخند از روی لب هر دومون پرید . بعد از یه لرزش خفیف شروع شد . . . صدای ترک خوردن دیوارها مثل شکستن استخوانها بود . قاب پنجره ها میزد بیرون و شیشه ها با صدای زیاد روی زمین پخش میشد . نا خود آگاه از ساختمون مدرسه فاصله گرفتم و رفتم وسط خیابون . صدای جیغ زنها که سر برهنه از توی خونه هاشون بیرون میزدن با صدای فریاد مردهائیکه داد میزدند : _ زلزله . . . . زلزله .. .. بیایین بیرون . . .. قاطی شده بود . طرف راست , سقف مدرسه ریخت . آقا مرتضی از روی نرده و در بزرگه پرید و رفت توی مدرسه . اولش فقط چند تا از بچه ها با سر و صدا بیرون میامدند . نمیدونم چرا گریه ام گرفت . اما یه دفعه یاد تو افتادم . یه چیزی بهم میگفت حتما لب باغچه هنوز نشسته ای . با آستینم اشک چشمامو پاک کردم و خلاف حرکت جمعیت بچه هایی که بیرون میامدن , به سختی اونها رو هل دادم و کناری زدم . از روی آجر و میون گرد و خاکی که طرف راست مدرسه بود خواستم خودمو به حیاط پشتی برسونم . یه دفعه صدای آقا مرتضی رو شنیدم که فریاد میزد : _ کجا میری . . . . . ؟ _ دوستم توی حیاطه . . . آقا مرتضی اومد کمکم . . . کمی بغلم کرد . رفتیم توی حیاط بزرگه و بعد هم حیاط کوچیکه . تموم دیوار توالتها و قسمتی از دیوار مدرسه ریخته بود توی باغچه . دو تا از درخت انارها کاملا خورد شده بود . شروع کردم به کنار زدن انبوه آجرهایی که توی باغچه بود . آقا مرتضی هم دست بکار شد و اونها رو به سرعت به کناری پرت میکرد . وقتی دستتو اون زیر پیدا کرد , من دیگه نتونستم ادامه بدم . عقب عقب رفتم و اون وسط حیاط وایستادم به گریه کردن . دو نفر دیگه هم پیدا شدن و رفتن کمک آقا مرتضی . وقتی درت میاوردن هنوز تکون میخوردی . سه نفری بلندت کردن . . . . . . . . از جلوی من که میبردنت نگاهم به تن لاغر و نحیفت افتاد . . . . با اون دستهای بلند و کشیده . پر بود از جای نیش پشه ها . . . . . . . .
. . . . پشه ها . . . . .
فهمیدم .
پس تو این گوشه . . . . رنگ قرمز رو هدیه میدادی .
پایان |
|